همدلی، دلسوزی و هم دردی
1- همدلی یعنی چی؟ مغز ما چطور می تواند فرد دیگری را بفهمد؟
پیش زمینه هر نزدیک شدن عاطفی، ظرفیت شناختی برای درک درد است. کسانی می توانند درک درستی به درد دیگران به دست آورند که ابتدا دید به خود، دیگران و دنیا در آنها سالم شده باشد. همچنین توانایی ایجاد ارتباط انسانی با دیگران را بدون قضاوت، سرزنش گری و مقصر کردن بقیه داشته باشند.
همدلی، ظرفیتی شناختی است که زیربنای نوروبیولوژی دارد. زمان شکل گیری و تکامل آن دوره ای از زندگی است که کورتکس در حال شکل گیری است.
بهترین نظریه ای که در این رابطه وجود دارد رشد شناختی پیاژه است. پیاژه در تحقیقات خود کودکان را در سنین محتلف در حین بازی کردن مشاهده می کرد. نحوه برقرار کردن ارتباط با دنیای درونی و محیط و شیوه بازی کردن کودکان و همچنین وی داستان هایی را که مبتنی بر تشخیص اصول و قواعد انسانی، عرف اجتماعی و قوانین دنیای فیزیکی بود طراحی کرد و از کودکان در سنین مختلف مصاحبه کرد. این تحقیقات طولی پیاژه منجر به شکل گیری قوی ترین نظریه رشد شناختی شد که پایه درمان های شناختی و هیجانی قرار گرفته است.
رشد شناختی نه تنها زیربنای درک کودک از دنیای فیزیکی است بلکه ادراک او از جهان اجتماعی را نیز شکل می دهد. در سنین حساس رشد که در نظریه وی قابل مطالعه است، کودک ظرفیت شناختی برای درک خود و دیگران پیدا می کند و در تلاش برای سازگاری و انطباق پذیری با خود و دنیای اطراف بر می آید. در این سنین کورتکس بیشترین فعل و انفعالات را برای درک کردن دارد چرا که لازمه زنده ماندن و بقاء توانایی درک خود، دیگران و محیط پیرامون است.
کودک در مرحله غیر اخلاقی که تا قبل از شش سالگی است، آگاهی چندانی از اصول اخلاقی و درک دیگران ندارد و موجودی اخلاقی به شمار نمی آید. بعد از آن وقت اخلاقی شدن است چرا که روابط اجتماعی او در بیرون از خانواده در حال شکل گیری است و فرصت برای درک و همدلی برای او فراهم می شود. تا قبل از آن همیشه مورد فهم و درک والدین و خانواده و اطرافیان نزدیکش است و حالا وقت آن است که آنچه دارد را در اجتماعی کوچک به نام مدرسه با دیگران به اشتراک بگذارد. وقتی وارد مرحله اخلاقی می شود ابتدا تابع دیگران است و کاملا واقع گرایانه قضاوت می کند. بزرگترها به کودک می گویند چه کاری انجام دهد درست است یا غلط. رفتارها بر اساس پیامدهایی که دارند مورد قضاوت وی قرار می گیرد . کودک برای دوری از تنبیه و مجازات شدن و برای دریافت پاداش های مادی و روانی از اصول اخلاقی و اجتماعی پیروی می کند. اگر به مراحل سطح بالاتر رشد اخلاقی بروند می توانند توانایی شناختی، درک و استدلال اخلاقی پیدا کنند. این توانایی در تعامل با همسالان اتفاق می افتد. در گروه همسالان همه قدرت یکسانی دارند و می توانند به وسیله مذاکره کردن با یکدیگر از حال و هوای همدیگر بدون حضوی والدین مطلع شوند و بزرگترهایی وجود ندارند که قوانین وضع کنند . درک دیدگاه دیگران، پیشرفت بسیاری برای رشد قضاوت های اخلاقی بوجود می آورد.
پایه درک، همدلی، شناخت و قضاوت در کودکی و مراحل مختلف رشد شناختی و اخلاقی است و طبیعتا برای رشد آن نیاز به زمان ، تجربه و روابط اجتماعی با دیگران است.
بنابراین اگر کودکی مراحل رشد شناختی را بطور نسبی سلامت پشت سر گذاشته باشد و ظرفیت شناخت و درک را در طول دوره کودکی تا نوجوانی به دست آورده باشد، در جوانی و بزرگسالی نیز می تواند از این ظرفیت به خوبی استفاده کند.
در بسیاری موارد به واسطه انتقال مشکلات حل نشده والدین به فرزندان، محیط اجتماعی، ناآگاهی از پیچیدگی های روان انسان و تاثیرات صدمه های روانی و تربیتی بر کودکان، روند رشد سالم را دچار اشکال شده و تبعات آن در بزرگسالی منجر به خودتخریب گری و حتی صدمه به دیگران می شود.
بخشی از مشکلات بزرگسالانی که برای روان درمانی مراجعه می کنند ناشی از صدمه رساندن به خود است. وقتی قدرت و ظرفیت همدلی فرد با خود پائین می آید، میزان سرزنشگری و انتقاد و حمله به خود بالا می رود. نتیجه آن بی لیاقت دانستن و بی ارزش کردن خود در زندگی است. و چنین آسیبی منجر به بر هم خوردن روابط فرد با دنیایش می شود.
درمانگری با روش DISTDP شبیه کار یک جراح است. یک جراح ابتدا باید دستان خودش را تمیز کند و ذره ای آلودگی در آن نباشد تا بتواند به بیمارش کمک کند. هر چقدر هم جراح ماهری باشد و درجات بالای تحصیلی و دانشگاهی و ابزارهای پیشرفته ای داشته باشد، تا دستانش آلوده است قدرت صدمه رساندن و ایجاد عفونت های جدید را در بدن بیمارش دارد.
درمانگر DISTDP باید روان و احساسات خود را از صدمه های گذشته زندگی اش پاک کرده باشد، آنگاه با یادگیری علم و تکنیک های این درمان بتواند زخم بیمارش را به همدلی و انسانیت بشکافد، با او باشد تا بتواند ظرفیت نگهداری و تحمل درد مداوا شدن را پیدا کند و با کمک او به درمان آسیب هایی که ناخواسته به او وارد شده بپردازد. در مقالات قبلی در این رابطه به طور مفصل توضیح آورده شده است.
به طور کلی کسانی که دید سالم به خود و دیگران را به دست می آورند، و به یک باور و یقین در رابطه با همه انسان ها می رسند می توانند همه انسان ها را انسان ببینند. هر چقدر هم یک انسان صدمه دیده باشد و هرچقدر هم مخرب باشد، او یک انسان است که بطور اصیل سالم آفریده شده بود اما تجربه ها و گذشته زندگی اش ناخواسته به او تحمیل شده است.
وظیفه درمانگر همدل، تلاش برای جدا کردن شخصیت اصیل یک انسان از آسیب های و قسمت ناسالم وجود اوست. همدلی نکردن با رفتارها و قسمت مخرب شخصیت بیمار خودش نوعی همدلی قوی است. درمانگر آنقدری برای انسانیت مراجع احترام قائل هست که به او نشان می دهد ، مشکلات تو، همهی تو نیست و سیستم سالم دیگری در تو هست که به دلیل وجود این تخریب ها در حال از بین رفتن است و قابلیت ترمیم پذیری دارد.
همدلی درمانگر، تجربه و علم او به همراه احترام به فهم و اراده ی بیمار (TCR) ، منجر به اتحاد درمانی هشیار و ناهشیار با بیمار شود و نتیجه چنین ارتباطی، بسیج شدن همه نیروهای سالم روانی و به کار افتادن ارادهی بیمار برای مقابله با هرگونه تخریب روحی خودش است. جدا کردن خود از آسیب های گذشته و مراقبت از درمان، شروع یک زندگی با درصد بالایی از سلامت برای هر مراجعه کننده ای است. احساس گناه ابدی و خود مقصر پنداشتن، اضطراب و زجر دادن خود با ظرفیت همدلی بالای درمانگر و انتقال آن به بیمار صورت می پذیرد.
DISTDP، درمانی فشرده و کوتاه مدت است اما به معنای آن نیست که در زمان کوتاهی همه مشکلات و آسیب ها رفع می شود؛ بلکه به خاطر تمرکز فشرده بر محور اصلی درد روانی و حذف حاشیه ها و روزمرگی، درد سریع تر شناسایی و درمان آغاز می شود.
به همین دلیل دسترسی و ورود به ناهشیار و پیدا کردن صدمه ها با چشم مسلح ناهشیار درمانگر، از روش های قبلی سریع تر است. آن گاه که بیمار تغییرات را در درون خود و زندگی اش تجربه کرد، شروع زندگی و رخدادهای جدید است که باید با استمرا درمان این بار جهت درستی پیدا کند، تا فرد بتواند توانایی لذت بردن از خود و زندگی اش را بطور سالم به دست بیاورد.
درمانگر همدل، کسی است که در همه راه با بیمارش است و نیمه راه او را رها نمی کند...
همدلی یک درمانگر همدل حقیقی ! باعث فعال شدن همدلی در بیمار (نسبت به خود و افراد باارزش زندگی) می شود. در این روند می بینیم که دید بیمار به خودش تغییر می کند و او می تواند ارزش های انسانی را که از والدینش به هر میزان به ارث برده را پیدا می کند. در واقع درمانگر با نگاه عمیق و حقیقی انسانی و ارزشمند به بیمار، به او کمک می کند تا او هم بتواند خود حقیقی باارزشش را به درستی کشف کند. از حضور خودش در زندگی لذت ببرد و بتواند از خودش و دیگرانی که به او محبت داشته اند قدردانی کند، ارزشمندی خود را درونی کند، بتواند اشتباهاتش را به موقع درک کند و توانایی اصلاح آنها را پیدا کند. چنین انسانی، جایگاه خود را در زندگی پیدا می کند. نه خود را بالاتر و نه پائین تر از بقیه می داند. و ارزش هایش با داشته هایش سنجش نمی شود.
ریشه همدلی از توانایی و ظرفیت محبت کردن است. درد من به عنوان درمانگر تمام شده است و من حالا می تواند درد تو را بفهمم. توانایی جدا کردن درد دیگران از درد خود را پیدا می کند. چنین است که درمانگر به زور همدلی نمی کند. او ظرفیت آرامش و همدلی را با هم پیدا می کند. همدلی بستر زمینه ساز درمان DISTDP و به کار بردن هر گونه تکنیکی است. همدلی تکنیک ندارد. جایگاه همدلی در کورتکس مغز انسانی ماست و با هیچ تکنیکی، کورتکس قابل گسترش نیست. کسانی که قدرت همدلی پائینی به دلیل تروماهای زندگی دارند، در طی درمان ظرفیتشان بالاتر می رود. وقتی موانع همدلی برداشته می شود آنها به زیبایی همدل هستند.
آنها کسانی هستند که ظرفیت شناختی و مغزی همدلی را در مسیر رشد روانی خود پیدا کرده اند اما توانایی استفاده و بهره بردن از آن را پیدا نکرده اند و یا قدرت آن کاهش پیدا کرده است.
۲- دلیل مهم برای این امر وجود دارد:
یک) تروما و آسیب هایی که در کودکی به دلیل آسیب های شخصیتی و تربیتی والدین باعث لطمه به پیوند دلبستگی شده است.
تروما وقتی در دوره نارسیسم (کودکی) رخ دهد، آن کودک نمی تواند خود را از بیرون ببیند. نمی تواند دیگران را ببیند که چه نقشی داشتند. همه آن را به خود نسبت می دهد و باوری مبنی بر بد بودن در او شکل می گیرد . من بد هستم در کودک شکل می گیرد. چرا که نمی تواند بفهمد مراقبینش در رفتارهایشان دچار اشتباه و خطا شدند . بنابراین خشمی که باید به والدینش داشته باشد را به سمت خودش می برد . زمانی که این باور نسبت به خود صدمه می بیند آسیب ها شروع می شود و روابط احساسی او بر پایه این باور تغییر می کند. در پروسه درمان وقتی کسی بتواند در ابتدا باورهای خودش را پیدا کند، آن کودک بی گناه را ببیند و رها نکند و همچنین بتواند عشق و محبت والدینش را از رفتارهای آسیب رسان و صدمات آنها جدا کند، در واقع از ظرفیت همدلی خودش در حال بهره بردن است.
کسانی که در درمان نشان می دهند ظرفیت همدل شدن با والدین شان را ندارند در واقع نمی توانند از نیروهای مخرب خود رها شوند و می توانند تا آخر زندگی شان در چرخه تکراری روابط مخرب و رفتارهای صدمه رسان ادامه دهند.
در دوره نارسیسیزم کودکی رخ می دهد و فردی که به دلبستگی اش آسیب رسیده نمی تواند از خود خارج شود و از پشت چشمان دیگران آن ها را ببیند و درک کند ،زمانی که فرد در پروسه درمان احساسات ناشی از ضربه به پیوند را تجربه می کند و پیوند دوباره ترمیم می شود نیروهای تخریبگر جای خود را به همدلی و عشق می دهند و فرد دوباره می تواند عشقی که تمام طول زندگی خود دنبالش می گشته را بازیابد
دو ) دلیل دیگر تصورات و ایده آل هایی ست که به مرور در طول زندگی فرد در تفکراتش نسبت به خود و دیگران و دنیا شکل می گیرد و به فرد اجازه نمی دهد از این حصار تصوراتش خارج شود و با درد واقعی خودش و دیگران روبرو شود. این تصورات و ایده آل شبیه قفس زندگی فرد می شوند که باید و نبایدهایی را می سازند تا فرد در قالب آنها خود واقعی اش را از دست بدهد و لباس دیگری بر تن کند تا همیشه تابع آن قفس و باورها باشد. و هیچ گاه نداند که واقعیت او چیست. این تصورات اضطراب مداوم را به همراه دارند چرا که آزادی انسان را می گیرد.
درمان درست یعنی کار کردن با هر دو قسمت که به سادگی صورت نمی گیرد.آن گاه فرد می تواند به نیروی عشق و همدلی خود دسترسی پیدا کند تا بتواند انسانی بهتر و نسبتا سالم در زندگی خود و دیگران باشد.
ویژگی های یک درمانگر همدل:
-درمانگر همدل رنج زندگی فرد را درک می کند و در فهم او به این رنج کمک می کند؛ سپس با همکاری بیمار برای رها شدن از آن رنج ابدی تلاش می کند. چرا که هیچ انسان بی گناهی، مستحق رنج دائمی و تحمیلی نیست . استحقاق آزادی از رنج ها برای همه انسان هاست.
-درمانگر همدل می تواند از نیازها و خواسته های درونی خودش آگاه باشد و از بیمارش برای رفع نیازهای خود استفاده نکند .
-درمانگر همدل بیمارش را برای صدماتی که دیده است سرزنش نمی کند و او یا والدینش را مقصر نمی کند، بلکه به او کمک می کند سهم خودش و دیگران را پیدا کند.
-درمانگر همدل به بیمار کمک می کند مسئولیت درمان خودش را همراه با درمانگرش بپذیرد و برای آن تلاش کند و منفعل نباشد.
=درمانگر همدل می تواند با گوش ناهشیارش، بیمار را بشنود و با نیروهای مخرب بیمار مقابله کن.
=درمانگر همدل می تواند بیمار را از پشت چشمهای او ببیند و به جای اینکه مشغول افکار و حدس و گمان های خود باشد از او بپرسد، سوال کند ، در او تحقیق کند تا بتواند او را درست بفهمد.
=درمانگر همدل خودش را از بیمارش بالاتر، داناتر و بهتر نمی داند. او به خوبی درک کرده است او و بیمار هیچ تفاوتی از نظر انسانیت با یکدیگر ندارند. آنچه که ما را متفاوت می کند داشته هایمان است نه اصالتمان. بنابراین همدلی یعنی توانایی دیدن ارزش های انسانی نه داشته های انسانی.
آنجا که ارزش های یک رابطه انسانی همدلانه با دلسوزی و فدا کردن خود جابجا می شود، می تواند در امر درمان نیز مشکلات بسیار زیادی را برای بیمار بوجود بیاورد.
همدلی مقطعی نیست و در هر مرحله از درمان می تواند برای بهبود بیماری به شکل های متفاوتی عمل کند. دقیقا همانند یک جراح که نه با خشم بلکه با همه محبتش چاقو به بدن بیمار می زند تا او را از آن رنجی که تحمل می کند بتواند نجات دهد. لازمه این کار همراهی بیمار و جراح است.
تفاوت دلسوزی و همدلی چیست؟
دلسوزی کردن یعنی کم دیدن توانایی ها و ارزش های انسانی خودمان و دیگران . وقتی یک کودکی در بستر بیماری است و در آن بیماری زجر می کشد و توانایی تحمل آن درد و بیماری را ندارد ، دلسوزی معنا پیدا می کند. چرا که او واقعا ناتوان از تحمل و درمان آن درد است و آن رنج به اندازه تحمل او نیست. در واقع کودکان نقشی در بیمار شدن شان ندارند.پس قدرت دلسوزی یک پزشک می تواند به درمان بیماری مریض کمک کند. قدرت دلسوزی ما می تواند به کودکی که مورد تعرض قرار گرفته کمک کند چرا که او به تنهایی نمی تواند خودش از آن عبور کند و اگر دلسوزی نباشد او رها شده باقی می ماند.
دلسوزی کردن مرحله ای از دوست داشتن و محبت کردن است. اما شکل کامل آن نیست. دلسوزی کردن برای یک فرد بالغ و بزرگسال که مسئولیت زندگی اش را باید به عهده بگیرد، باعث پائین آوردن و منفعل کردن و بی مسئولیت دانستن اوست.
روان درمانی با همدلی؟ یا دلسوزی؟ کدام اثر بخش و سالم است؟
تبعات دلسوزی در اتاق درمان چیست؟
=در دلسوزی کردن برابری انسانی وجود ندارد ، بلکه دقیقا فرد مقابلمان را ناتوان و ضعیف و پایین تر از خود می پنداریم که باید دست ترحم آمیزمان را بر سرش بکشیم .
=درمانگری که دلسوزی می کند ، نه تنها برای بهبودی بیمارش سودی نداشته بلکه حتی می تواند بیمار را بیشتر درچاه ناتوانی فرو ببرد؛ چرا که باور این هست که فرد ناتوان هست و نمی تواند برای خودش کاری انجام بدهد.
=درمانگر دلسوز، بیماران را به طور ناخودآگاه وابستهی خود می کند! بیمار باید بتواند در درک خودش استقلال پیدا کند در حالی که دلسوزی مانع این رشد و استقلال است. دلسوزی، وابسته می کند!
=بیماری که با خواسته خودش به درمان آمده فهم دارد. قدرت تفکر و تدبیر دارد، با همه مشکلاتش به اتاق درمان آمده و درخواست درمان دارد. برای کسانی که قدرت فهم و این توانایی کمک به خودشان را دارند دلسوزی کردن توهینی عظیم است به شخصیت انسانی شان.
=دلسوزی با خود نگاه بالاتر و بهتر از دیگری را به همراه دارد ،که در آن برابری انسانی وجود نخواهد داشت.
=فرد دلسوز فکر می کند میتواند از بیمارش بیشتر بفهمد و باید بیشتر از او مراقبت کند، گمان می کند نجات دهنده بیمار است. بنابراین آسیب و صدمه درمانی از همین جا شروع خواهد شد .
این که درمانگر به عنوان فرد بهتر آن اتاق، نقش فردی را بازی کند که باید بیمار خود را نجات دهد ، بیمار فردی ناتوان و بی مسئولیت در برابر خود می شود که قدرت درونی ندارد و باید تمام خود را به درمانگر بسپارد تا نجاتش دهد و در این روش احترامی به روان و وجودیت و قدرت های بیمار وجود ندارد.
پایه نوروبیولوژی همدلی:
نوروبیولوژی همدلی به مطالعه تأثیرات فیزیولوژیکی و نورونها بر رفتارهای همدلانه و ارتباطات انسانی میپردازد. این حوزه از علوم اعصاب و رفتاری شامل بررسی فعالیت مغزی، نورونهای آینهای، هورمونها و سایر عوامل بیوشیمیایی مرتبط با تعاملات اجتماعی و همدلی است.
در این زمینه، تحقیقات بر روی نحوه کارکرد مغز در فرایندهای همدلی، احساس همدلی، شناخت اجتماعی، و درک احساسات و اندیشههای دیگران تمرکز دارد. از جمله موضوعات مورد مطالعه در نوروبیولوژی همدلی میتوان به نقش نورونهای آینهای، هورمونهای اجتماعی مانند اکسیتوسین، و تأثیرات مختلفی که فعالیت مغزی بر رفتارهای همدلانه و ارتباطات انسانی دارد، اشاره کرد.
در شکلگیری همدلی در انسانها، بخشهای مختلفی از مغز نقش اساسی دارند. این بخشها شامل نواحی زیر مغزی، قشر پیشانی، و نواحی آینهای مغز هستند. هر یک از این بخشها نقش مهمی در فرایندهای همدلی دارند:
نواحی زیر مغزی (Subcortical Regions): این نواحی شامل سیستم های بلند مدت حافظه، سیستم های پاداش و تنظیم احساسات مانند هیپوکامپ و استریاتوم میشوند. این نواحی از مغز در تنظیم احساسات انسانها نقش دارند که این احساسات میتوانند پایهای برای برقراری ارتباطات همدلی باشند.
قشر پیشانی (Prefrontal Cortex): این بخش از مغز در فرایندهای تصمیمگیری، کنترل عواطف و شناخت اجتماعی نقش دارد. قشر پیشانی انسانها را در درک احساسات و اندیشههای دیگران کمک میکند و نقش مهمی در شکلگیری همدلی و ارتباطات انسانی دارد.
نواحی آینهای (Mirror Neuron Regions): این نواحی از مغز در درک و تقلید اعمال و احساسات دیگران نقش دارند. نورونهای آینهای در این نواحی به ما کمک میکنند تا احساسات و اعمال دیگران را بهتر درک کنیم و این امر میتواند اساسی برای همدلی و ارتباطات انسانی باشد.
بنابراین، هماهنگی بین این بخشهای مغز در تنظیم احساسات، شناخت اجتماعی و درک احساسات و اندیشههای دیگران، میتواند به شکلگیری همدلی در انسانها کمک کند.
علاوه بر این هنگامی که با دیگران همدلی میکنیم، قسمتهای مختلفی از مغز فعال میشوند که در فرآیند همدلی نقش دارند. برخی از قسمتهای مغز که فعالیت بیشتری نشان میدهند شامل موارد زیر میشوند:
قشر سرخه (insula): این ناحیه از مغز در درک و پردازش هیجانات و احساسات نقش دارد و هنگامی که با دیگران همدلی میکنیم، فعالیت آن افزایش مییابد.
قشر پیشانی (prefrontal cortex): این قسمت از مغز در تصمیمگیریها، کنترل اجرایی و تفکر اجتماعی نقش دارد و همچنین در فرآیند همدلی نیز فعالیت دارد.
قشر تمپورال (temporal cortex): این قسمت از مغز در شناخت اجتماعی و درک احساسات دیگران نقش دارد و هنگامی که با دیگران همدلی میکنیم، فعالیت آن افزایش مییابد.
سیستم لیمبیک (limbic system): این سیستم شامل نواحی مختلفی از مغز مانند هیپوتالاموس، آمیگدالا و هیپوکامپ است که در پردازش هیجانات و حافظه احساسات نقش دارند و همچنین در فرآیند همدلی نقش دارند.
یکی از مفاهیم کلیدی در عصبشناسی همدلی، نورونهای آینهای هستند که نقش مهمی در تواناییهای همدلی انسانی دارند. نورونهای آینهای یا نورونهای آینهای اجتماعی یک نوع نورون در مغز هستند که در فرآیندهای همدلی نقش مهمی دارند. این نورونها در مناطق مختلفی از مغز وجود دارند، اما اصلیترین نقش آنها در منطقه آینهای مغز است که به عنوان نقطه مرکزی برای فهم و شبیهسازی احساسات و اقدامات دیگران شناخته میشود. . اصطلاح "نورونهای آینهای" توسط روانشناس و نویسنده ایتالیایی "جیاکومو ریزولاتی" و همکارانش در دهه ۱۹۹۰ معرفی شد.
نورونهای آینهای اجتماعی از طریق تشکیل شبکههای پیچیده با هم ارتباط برقرار میکنند و در فرآیندهای همدلی، تشخیص احساسات و تجربیات دیگران، تعاملات اجتماعی و ارتباطات بین فردی نقش مهمی دارند. این نورونها به واسطه فعالیتهای خود میتوانند احساسات و تجربیات دیگران را درک کرده و بهبود ارتباطات انسانی و همدلی را تسهیل کنند.
در این رویکرد، بر اساس نظریه همدلی، نورونهای آینهای باعث فهم عمیقتر از تجربیات و احساسات دیگران میشوند و میتوانند در فرآیند مشاوره و رواندرمانی بهبود و تسهیلات ایجاد کنند. از این رو، نورونهای آینهای و علم عصبشناسی به عنوان پشتیبان اساسی در توجه به همدلی و ارتباطات انسانی در فرآیند رواندرمانی مورد توجه قرار میگیرند. وظیفه اصلی نورونهای آینهای به عنوان یک "آینه اجتماعی"، تقلید و شبیهسازی عملکرد دیگران است تا بتوانند درک بهتری از احساسات و اعمال آنها داشته باشند.
یکی از یافتههای جالب تحقیقاتی در زمینه نورونهای آینهای و همدلی، مطالعهای است که توسط Keysers و همکارانش انجام شد. آنها از روشهای تصویربرداری مغزی برای بررسی فعالیت نورونهای آینهای در واکنش به احساسات دیگران استفاده کردند. نتایج نشان داد که نورونهای آینهای فعالیت زیادی در واکنش به احساسات دیگران دارند و این فعالیتها میتواند نقش مهمی در فرآیندهای همدلی و ارتباطات اجتماعی داشته باشد.
یک مثال دیگر از تحقیقات جذاب در این زمینه، مطالعه انجام شده توسط Gazzola و همکارانش است. آنها به بررسی نقش نورونهای آینهای در فرآیند تمایز بین خود و دیگران پرداختند. نتایج نشان داد که نورونهای آینهای درک از حالتهای دیگران را تسهیل میکنند و این تفاوتها میتواند به تقویت همدلی و ارتباطات انسانی کمک کند.
یکی از نظریههای جذاب در زمینه نورونهای آینهای و هیجانات، نظریه همدلی هیجانی ( Affective Empathy Theory) است که توسط Preston و de Waal (2002)مطرح شده است. این نظریه بر این اساس است که نورونهای آینهای نقش مهمی در توانایی انسان برای احساس هیجانات دیگران دارند. با فعال شدن نورونهای آینهای در واکنش به احساسات دیگران، انسان میتواند هیجانات و احساسات آنها را بهتر درک کند و از این طریق همدلی و ارتباطات بهتری برقرار کند.
این نظریه بیان میکند که وقتی ما شاهد هیجانات یک فرد دیگر هستیم، نورونهای آینهای ما فعال میشوند و به ما کمک میکنند تا احساسات و هیجانات آن فرد را بهتر درک کنیم. این درک هیجانی میتواند به ما کمک کند تا با دیگران همدلی بیشتری داشته باشیم و ارتباطات بهتری برقرار کنیم.
نقش نورون های آینه ای در تروما و شکل گیری همدلی :
آسیبهای دوره کودکی میتوانند به شدت بر همدلی (Empathy) افراد تأثیر بگذارند. زمانی که یک فرد در دوران کودکی با تجربههای نامطلوبی مانند سوء تغذیه، بدرفتاری، سوء استفاده جنسی یا تحقیر و زورگویی مواجه میشود، به احساسات ، جسم و افکارش در مورد خود آسیب وارد می شود و این امر میتواند منجر به خلل در همدلی او شود.انی منجر بودش اما کافی نیست...
نورونهای آینهای در تروما نقش مهمی ایفا میکنند. زمانی که یک فرد تجربه تروماتیکی را مشاهده میکند، نورونهای آینهای در مغز او فعال میشوند و فعالیتهای مشابهی که در مغز فردی که تجربه تروماتیک را داشته است ایجاد میشود. این امر میتواند منجر به احساس همدلی، همدردی و درک عمیقتر از وضعیت فرد مبتلا به تروما شود.
به عبارت دیگر، نورونهای آینهای میتوانند فرد را در درک بهتر تجربیات تروماتیک دیگران کمک کنند و احساس همبستگی و همدردی را تقویت کنند. این امر میتواند بهبود در تعاملات اجتماعی و ارتباطات انسانی پس از تروما منجر شود. بنابراین، نورونهای آینهای میتوانند در فرآیند بهبود و درمان افراد مبتلا به تروما نقش موثری داشته باشند.
بر همین اساس به صورت کلی به نظر می رسد می توان از دو نوع همدلی نام برد :همدلی هیجانی و همدلی شناختی
همدلی هیجانی (Affective Empathy): این نوع همدلی به اشتراک گذاری و احساس هیجانات و احساسات فرد دیگر مرتبط است. وقتی کسی همدلی هیجانی دارد، او قادر است هیجانات و احساسات دیگران را درک کند و با آنها همدلی کند.
همدلی شناختی (Cognitive Empathy): این نوع همدلی به توانایی درک و تفکر در مورد وضعیت و احساسات فرد دیگر مرتبط است. افرادی که همدلی شناختی دارند، قادرند وضعیت و احساسات دیگران را به خوبی درک کنند و از طریق تفکر و شناخت به آنها همدلی کنند.
در همدلی هیجانی، ساختارهای مغزی اصلی شامل ناحیههایی مانند قشر سرخه (insula)، قشر پیشانی (prefrontal cortex)، و سیستم لیمبیک (limbic system) میباشند. این نواحی از مغز به فرآیندهای پردازش هیجانات و احساسات مرتبط با همدلی کمک میکنند.
در همدلی شناختی، ساختارهای مغزی مرتبط با تفکر و شناخت مانند مناطق قشری مرتبط با تفکر اجتماعی و تفکر درونی نقش اساسی دارند. این نواحی از مغز به فرآیندهای درک و تفکر در مورد احساسات و وضعیت دیگران کمک میکنند. همچنین، همدلی هیجانی و همدلی شناختی با یکدیگر ارتباط دارند؛ به این معنا که هنگامی که فرد توانایی همدلی هیجانی دارد و میتواند احساسات دیگران را درک کند، این احساسات به تفکر و شناخت شخصیت دیگران نیز میانجامد و برعکس.
فاطمه زم
فاطمه انجمن
با نظارت پژوهشی مسعود لئو عمادن