قسمت دوم : ذهن، مغز و فرایندهای دوگانه تغییر
مقاله رابرت نبوروسکی (ترجمه: فاطمه زم)
در قسمت دوم مقاله نبوروسکی بخشی از محتوای درمانی یکی از بیمارانش را نگارش کرده است.
در ادامه متن ویرایش شده نه ساعت و نیم درمان موفق رواندرمانی پویشی کوتاه مدت متمرکز[1] برای بیماری را میبینید که سبک دلبستگی به شدت اجتنابی دارد. این فرایند با بیان مشکل و هدف توسط بیمار آغاز میشود. درمانگر شروع به بررسی مناطق باردار عاطفی کرده که در پس زمینه داستان بیان میشود. بیماران ناگزیر توسط دفاعها یا خود برتر (درمان منفی خود) به دفاع در مقابل پدیدار شدن احساسات آسیبرسان میپردازند. درمانگر شروع به روشن کردن دفاعها و مایوس کردن بیمار از استفاده از آنها میشود. اضطراب به حرکت درآورده شده و مسیرش شناسایی میشود. بیمار و درمانگر سخت تلاش میکنند تا به مقاومت غلبه کنند تا زمانی که احساسات آسیب دیده کاملا حس و توسط دوگانه پردازش شوند. دیگری آسیب رسان به طور نمادین دفن و دور میشود. گناه در خصوص هر پرخاشی که تصور شده، احساس میشود و بیمار یاد میگیرد که احساسات مخرب و خشمآلود را به عنوان بخشی از گذشته تاریخی خود بپذیرد. بیمار ماهیت چندنسلی آسیب روانی دلبستگی را کشف میکند. وقتی دفاع ناپدید میشود بینش (علت و معلول) ظاهر شده و عواطف جدید و آرام پیدا میشوند. این عاطفه توسط درمانگر بازتاب میشود و هر دو در وضعیت هستهای[2] قرار میگیرند (فوشا 2000). پیچیدگی رابطهای بیمار و درمانگر رشد میکند و جستجوی بیشتر و عمیقتر به درون ناهشیار بیمار را تسهیل میکند.
جدول 1: چه چیزی باعث میشود رواندرمانی چالشی باشد
پردازش ناآشکار اطلاعات مغز چپ |
مکان پردازش هشیار |
منطقی، خطی (زمان محور)، مبتنی بر زبان، سطل آشغال حافظه هشیار، «سر در آوردن از» |
مسئول ذخیره حافظه و بازیابی آن است |
به لحاظ کلامی برقراری ارتباط با آن ساده است |
فرهنگ و اموزش به آن شکل میدهد |
پردازش اطلاعات ناآشکار مغز راست |
مکان بخش عمده پردازش ناهشیار |
دریافتگرایانه [3]پاسخ به تصویر و الگوهای چهره، ارتباط با حسهای خودکار (احساسات) |
سطل آشغال حافظه ناهشیار و تجربه آسیب روانی |
برقرار ارتباط کلامی با آن دشوار است (زبان ندارد) |
توسط تجربه دلبستگی شکل میگیرد |
جدول 2: رواندرمانی پویشی کوتاه مدت متمرکز مبتنی بر دلبستگی
اخذ شده از روان درمانی پویشی کوتاه مدت و روان درمانی کوتاه مدت متمرکز (مالان و دوانلو) |
فشار، چالش، سرنگونی |
مسیر تخلیه اضطراب ناهشیار |
تاکید روی تصویرسازی برای پردازش |
استفاده از مصاحبه دلبستگی بزرگسال (مین و گولدوین) |
عناصر گشتالت |
صندلی خالی |
کودک درون |
صحبت با مرده |
عناصر سایکودراما (مورنو) |
دوبله گری |
تغییر ایگو |
ایدههایی از حرکت چشم، حساسیتزدایی و بازپردازش (شاپیرو) |
مردی که مجبور بود سرش را پایین بیندازد
شرح بیمار
بیمار متاهل (ازدواج دوم) 63 ساله و شاغل با ظاهری متناسب با سنش است. او قد کوتاه و ظاهری تحصیلکرده دارد. مشکل بیمار اضطراب مداومی بود که در موقعیتهای اجرایی شدیدتر میشود؛ و عزت نفس پایین، با خود-متهمگری[4] به عنوان متقلب. او اختلال وسواسی جبری (او سی دی)[5] خفیفی دارد و ترسهایش را با مراسم تشریفاتی و تفکر جادویی تسکین میدهد. او احساس میکند که همه مردها رقیبش هستند و باور دارد که این ترسش از زمانی آغاز شده که پدرش او را در کودکی طرد کرده است. او میگوید که پدرش قصاب بوده و او مشاهده میکرده که گلوی حیوانات را میبریده است. او میگوید که پدرش او را تحقیر کرده، از او جوک ساخته و خوار و خفیفش میکرده است.
جلسه اول
رواندرمانگر به بیمار فشار میآورد تا احساساتش نسبت به پدرش را حس کند. بیمار مقاومت میکند، مجادله میکند و سپس منفعل میشود. از دقیقه 80 جلسه نیمکره راست حضورش را با تصویرسازی[6] آغاز میکند.
بیمار: وقتی در این باره حرف میزدی دو تا تصویر به ذهنم رسید.
درمانگر: آها
بیمار: هردوتا فیزیکی بودند
درمانگر: آها
بیمار: من ریشش را کوتاه کرده بودم
درمانگر: با قیچی یا چاقو؟
بیمار: نمیدانم شاید چاقو
درمانگر: اوکی
بیمار: و تصویر دیگر هم این بود که او عادت داشت خیلی قدم بزند... با تکبر بدنش را نشان میداد. من لباس زیرش را پایین کشیدم. لباس زیرش... قبلا هیچوقت چنین فکری به سرم نزده بود.
جلسه پس از یک وقفه کوتاه ادامه مییابد. بیمار متوجه میشود که هر زمان مواجهاش با پدرش را تصور میکند، دچار احساس ترس و اضطراب میشود. ما وارد دقیقه 140 جلسه میشویم.
درمانگر: و چرا اضطرابت بالا میرود؟
بیمار: تلافی.. ترس از تلافی
درمانگر: عالی. «من میترسم که پدرم من را بکشد. من روی پای خودم ایستادم. میترسم گلوی من را هم مثل آن گاو ببرد، یا مثل هر حیوان دیگری که سر میبرید»
بیمار: دقیقا دقیقا
درمانگر: من این احساس را در تو میبینم. تو احساست را درک نمیکنی. برای من این بینش، بسیار تکاندهنده است و امیدوارم که احساست را تمام و کمال و با احترام حس کنی.
بیمار: ها؟
درمانگر: با احترام نسبت به احساست. آن احساسی که حسش میکنی چیه؟ هیجانی که حس میکنی، نسبت به آن شکل زندگی..
بیمار آه میکشد
درمانگر: حسش کن
بیمار: چه اتلاف عمری چه رنجی
درمانگر: احساست چیه؟ همدلی اینطور نیست؟
بیمار: همدلی، همدلی واقعا همدلیه...
درمانگر: خیلی متفاوته
بیمار: تنهایی
درمانگر: خب از این مکان درون تو، اگر اجازه بدهی این وجه از وجودت به غالبترین جنبه تو مبدل شود، قویترین جنبه تو، دوست داری به خودت چه بگویی؟ چه نصیحتی به خودت بکنی؟
بیمار: کافیه، کافیه، کافیه، گردنت را پایین بینداز (هق هق قابل شنیدن)
درمانگر: که مثل یک حیوان سر بریده شوی؟
بیمار: هق هق
درمانگر: بمان... با همدلی خودت بمان... همدلی را از خودت دور نکن. باشه؟
بیمار: اوه امیدوارم کسی صدای منو نشنیده باشه... اظهارنظر احمقانهای بود
درمانگر: چرا احمقانه؟ این حقارت است اینطور نیست؟
بیمار: بله
درمانگر: این انگار درد توئه، نارحتیت، آنچه به خاطرش رنج بردی...
بیمار: ... میدانی... فاقد...
درمانگر: اما این جنبه خوار و خفیف تو هست
بیمار: این جنبه خوار و خفیف من است، جنبه دفاعی
درمانگر: البته
بیمار: جنبه دفاعی
درمانگر: قطعا. جنبهای برای جلب توجه نکردن؛ میبینی؟
بیمار: آره کاملا درسته. آره آره. این همان جنبه است.
درمانگر: جنبهای که انقدر در وحشت از پدرش زیسته که نمیتواند خودش را بیان کند. او نمیتواند خودش را ابراز کند. میفهمی؟ تو حس میکنی هر بار که خودت را ابراز کنی باید سرت را پایین بیاوری تا گلویت بریده شود.
بیمار: دقیقاً. مثل این است که درواقع سرم را بریده باشم. میدانی اگر سرم را پایین بندازم قطع نخواهد شد. دقیقا همین است.
درمانگر: تو مجبوری خودت را تسلیم نشان بدهی.
بیمار: بله دقیقا من حس میکنم مثل یک سگ هستم.
درمانگر: از این بابت رنج میبری، از این شکل زندگی کردن. هیچ انسانی نباید...
بیمار: باورت دارم. این راز من است و هیچ کس آن را نمیداند. شاید شما بدانید اما هیچ کس دیگری نمیداند.
درمانگر: احساست از اینکه من و تو از این واقعیت خبر داریم چیه؟
بیمار: چی؟
درمانگر: خب احساست از اینکه من و تو از این واقعیت خبر داریم چیه؟
بیمار: خب میخواهم بهت بگویم عاشقتم که به حرفهایم گوش دادی (هق هق قابل شنیدن)
درمانگر: با احساس عشق بمان
بیمار: اما نمیدانم لایقش هستم؟
درمانگر: با صدای بلند : ببین – این چیه؟ بگیرش.
بیمار: چون پیشبینی میکردم که یه لگد نثارم کنی و بگویی اوه، بی خیال، برو گمشو
درمانگر: میبینی که چطور پدرت را به طرف من فرافکنی میکنی؟
بیمار: بله بله
درمانگر: او بین من و تو قرار میگیرد؟
بیمار: بله
درمانگر: او بین تو و دیگران قرار میگیرد؟
بیمار: بله دقیقا
درمانگر: خب، پس همسرت گلویت را میبرد؛ دوستانت گلویت را میبرند؛ هرکسی که تو جلویش بایستی، حتی من، تو برای احساسات عاشقانه نسبت به من ایستادی و خودت را تهدید کردی که لایق این نیستی که چنین احساسی داشته باشی، نسبت به من چنین احساسی داشته باشی
بیمار: بله دقیقا درسته درسته
دسترسی یافتن به نیمکره راست به او اجازه داد که زنجیره علت و معلولی را ببیند؛ ترس از پدرش باعث شده بود که او تسلیم و انزواطلب بشود. او نسبت به خود[7] احساس عطوفت عمیقی داشت و به من نزدیک بود اما در تلاش برای کارشکنی در ارتباط ما خودبرتر اختهگرش[8] را به طرف من فرافکنی میکرد.
جلسه دوم
بیمار روز بعد بازگشت. او جلسه را با یاداوری این شروع کرد که مادرش به او یاد داده بود که از سایر مردان بترسد. رواندرمانگر به او میگوید که او میتواند انتخاب کند که به سیستم خود-مخربش وفادار بماند یا از آن رهایی یابد. بیمار با سردرگمی، عقلانیسازی و اعتراض واکنش نشان میدهد. اینجا ما در دقیقه 45 جلسه هستیم:
درمانگر: وقتی این حرف را بهت زدم چه احساسی نسبت به من داشتی؟
بیمار: (من من میکند)
درمانگر: آیا اصلا احساسی نسبت به من داشتی یا نه؟
بیمار: منظور چیه که احساسی نسبت به تو داشتم یا نه؟
درمانگر: چه احساسی نسبت به من داشتی؟
بیمار: همین الان بهت گفتم
درمانگر: نه نگفتی. تو منفعل ماندی
بیمار: این احساس که داری بهم فشار میآوری (با تنش در صدا)
درمانگر: «این» نه؛ چرا «این» را به جمله اضافه کردی؟
بیمار : (خنده ریز) حس کردم
درمانگر: احساست چیه ها؟ من میخواهم احساست را بدانم.
بیمار: احساس کردم که داری بهم فشار میآوری (با التهاب)
درمانگر: حالا این « داری بهم فشار میآوری» (با طعنه خفیف)
بیمار: چ.. چی ..چی..
درمانگر: دست از این ژیمناستیک زبانی بردار
بیمار: (درماندگی نشان میدهد)
درمانگر: احساسی که نسبت به من تجربه کردی چه بود؟ صادق باش مرد، رو راست باش. به چیزی که مادرت بهت گفته غلبه کن.
بیمار: دارم همین کار را میکنم (معترضانه)
درمانگر: من منتظرم. احساست چیه... در بدنت نسبت به من؟ من با رفتارم یک عالم احساس را در تو برمیانگیزم درسته؟ آیا یک عالم احساس نسبت به من نداری؟ تو در بدنت تنش داری، چه چیزی بدنت را فشار میدهد؟ احساست را تصاحب کن!
بیمار: این احساس که تو را راضی نمیکنم.
درمانگر: اوه باز داری تسلیم میشوی (با طعنه در صدا) رفتارت تغییر نکرده ولی انتظار نتیجه متفاوت داری. میخواهی احساساتت را به من منتقل کنی یا نه؟
بیمار: دارم همین کار را میکنم (رویش را برمیگرداند)
درمانگر: نه نمیکنی. دقیقا داری منحرف میشوی
بیمار: تنها چیزی که الان دارم تصویری از خودمه که گردن تو را گرفتم (حرکت فشار دادن)
درمانگر: با آن بمان
بیمار: (با خشم) انگار... هیچ راه گریزی ندارم.
درمانگر: خشم و غیظ را احساس کن. دربارهاش حرف نزن. احساسش کن. خودتو که داری گلوی مرا میگیری و فشار میدهی توصیف کن. پایین نفرستش. خودت را تشویق کن که احساسش کنی. اشتیاق برای فشردن گلوی من.
بیمار: نمیتوانم (مضطرب شده و روی صندلی پیچ و تاب میخورد)
درمانگر: چرا میخواهی به عقب بازگردی؟ این جنبه خود مخرب، خود- خرابکار[9]، و تضعیفگر توست. تو از مرز تصور کشتن من عبور کردی و حالا داری به عقب برمیگردی و به خودت اجازه نمیدهی از این تصویر لذت ببری. ممکنه به خودت اجازه بدهی برای یک لحظه از این تصویر لذت ببری؟ وقتی تصور کردی داری مرا خفه میکنی برای یک لحظه احساس قدرتمندی نکردی؟
بیمار: خیلی کوتاه بود؛ فقط یک تصویر بود. یک تصویر گذرا
دمرانگر: خب برگرد به طرفش
بیمار: رفته
درمانگر: (با ملایمت) برگرد به طرفش
بیمار: اگر تو را شبیه پدرم ببینم احساس غیظ میکنم. یه چیزی را میدانی؟ تو یک کم شبیه پدرم هستی.
درمانگر: و توضیح بده؟
بیمار: من تو را .. او را از سر راهم کنار میزنم. او را میگیرم و از سر راهم پرت میکنم.
درمانگر: این یک حدی از غیظ توئه. با منتها درجه غیظت روبرو بشو. تو غیظ زیادی داری.
بیمار: واقعا نمیدانم هیچوقت میتوانم غیظم را تا منتها درجه احساس کنم؟
درمانگر: خب حالا موضع درماندگی را اتخاذ کردی و به آنها (خود برتر) وفادار ماندی. آیا میخواهی به سیستم خودمخرب وفادار باشی و غیظت را انکار کنی – در مقابل غیظت منفعل باشی؟ این کاریه که میخواهی بکنی؟ یا میخواهی با منتهادرجه غیظ خودت روبرو شوی؟ انتخاب با توست. آیا میخواهی غیظت را پنهان کنی؟ مثل یک سگ سربراه زندگیت را ادامه بدهی؟
بیمار (قویاً) نه نمیخواهم
درمانگر: پس درباره غیظی که درون این سگ پنهان شده با من حرف بزن... اگر وقتی خشمش برانگیخته عقب ننشیند.
بیمار: تو مرا یاد چیزی انداختی. من وقتی بچه سه چهار سالهای بودم ترس وحشتناکی از سگها داشتم. و فکر کنم پدرم را به مثابه یک سگ گازگیرنده شناسایی میکردم.
درمانگر: بیا از فرافکنی استفاده نکنیم. خودت سگ گازگیرنده باش.
بیمار: من سگ جنگنده هستم؟
درمانگر: سگ را به طرف پدرت فرافکنی نکم. خودت سگ باش
بیمار: خب اگه قراره من سگ باشم منم پاچه میگیرم (ساق پایش تکان میخورد) و به طرف گلویش حمله میکنم سرسخت هستم و هیچ حد و مرز و انتهایی هم ندارم. انتهایش مرگ است.
درمانگر: فقط احساسش کن. دندانت در گردن پدرته؟ فکهای قدرتمندی داری؟
بیمار: بله گردنش را شکستم. فکرکنم همه جا را خون گرفت. خونی که دیدم چطور از گردن مرغها میریزد... حجم عظیمی از خون
او پس از شکستن گردن پدرش با احساس گناه به قتل مادرش و بازپسگیری آزادیش فکر میکند. او میگوید: «من مثل قابیل تا آخر کره زمین میدوم» دکتر نبروسکی او را تشویق میکند که با جسد مادرش حرف بزند. او مقاومت میکند و نمیخواهد مادرش را مسئول فریفتن خودش بداند. از مادرش دفاع میکند که او مریض بود. اما شروع به دیدن این میکند که این مادرش بوده که او را به دنیای اضطراب کشانده و ترک مادر در میان درد و رنج را برایش ناممکن ساخته است. اینک وارد دقیقه 90 جلسه میشویم.
بیمار: میتوانم بروم و دور شوم
درمانگر: (سر تکان میدهد) به او بگو
بیمار: (آه میکشد)
درمانگر: با حقیقت مواجه شو. این کار دردناکی است.
بیمار: من حق داشتم عصبانی باشم. او زندگی فلاکتباری برای من درست کرد (گریه میکند) او زندگی فلاکتباری برای من درست کرد. من ترسیده بودم... یادم نمیآید یک روز را بدون ترس سپری کرده باشم.. چه میخواستم به برادرم بگویم که در مدرسه چکار کردم چه میخواستم به خیابان بروم- همش میترسیدم مبادا از او سرپیچی کنم. و همه اینها در یک گوبلن بزرگ از عشق بافته شده بود. «تو خیلی خاصی» اما او مرا.. خلق کرد ... شاید او کرد. شایدم پدرم.
درمانگر: نه کار مادرت بود. اما اگر دقیقتر باشیم خودت خلق کردی، به جای اینکه با خشمت علیه مادرت روبرو شوی. و میخواهم بهت تبریک بگویم که حق خودت برای خشمگین شدن را مطالبه کردی.
بیمار: نه مادرم کرد. دلسوزی من نسبت به او.. بگذار فقط بهت یک چیزی بگویم (انگشتش را به طرف درمانگر میگیرد) تو واقعا شگفتانگیزی. واقعا. تو بودی که همدلی برای خودم را شروع کردی. چرا با این زن همدلی نکنم؟
درمانگر: به این بخش دو هم میرسیم. اجازه بده در بخش یک بمانیم.
بیمار: باشه.
درمانگر: تو از احساست نسبت به من حرفی زدی.
بیمار: تو .. تو ... تو این کار را برای من کردی. تو این کار را برای خودت نکردی.
پس از یک وقفه دکتر نبروسکی از بیمار میخواهد که تصور کند دارد مادرش را دفن میکند. او اول او به لمس کردن بدنش فکر کرد. اما بعد تصور کرد که او را در ملافه سفید میپیچد.
درمانگر: بعدش چه میکنی؟
بیمار: فقط گریه میکنم
درمانگر: تا هر وقت دلت میخواهد گریه کن.
بیمار (به نرمی میخندد) به خوبی و خوشی از هم جدا شدیم... خوبه که مردی. مجبورم به خودم یاداوری کنم که تو مردی.
درمانگر: من شوهرت نیستم. من هرگز شوهرت نبودم.
بیمار: تو با من یه جوری رفتار کردی که انگار از شوهرت بهتر بودم.
درمانگر: تو با من یه جوری رفتار کردی که انگار از شوهرت بهتر بودم و این کار اشتباهی بود. – او را مسئول کن.
بیمار: چرا داری در این بازی خرافی و پر از تباهی مشارکت میکنی؟
درمانگر: من نمیخواهم شوهر تو باشم (سی ثانیه سکوت) به او بگو که تعلق دارد به ...
بیمار: پدرم (خنده) چرا قبول نمیکنی که من فقط یه بچه کوچک هستم. نمیتوانم همه چیزهایی که میخواهی را انجام بدهم. تو زندگی مرا تا اینجا خراب کردی و دیگر اجازه نمیدهم بیشتر از این خرابش کنی. در این چندسالی که از عمرم باقی مانده دیگر بهت اجازه نمیدهم که خرابش کنی. همینه. در آرامش بخواب (با اشک دعای آمرزش مردگان را میخواند).
درمانگر: اندوهت برای مادری که دوستش داشتی را احساس کن. او فقط مادر تو بود.
بیمار: من عاشقت بودم ولی تو مرا تنها گذاشتی. من میخواهم از دنیای جنونآمیزی که برایم خلق کردی خارج بشوم.
جلسه سوم
بیمار روز بعد بازمیگردد. او میگوید که هر زمان تکانش پرخاشگرانهای را حس میکند، دچار احساس گناه میشود. درمانگر خاطرنشان میکند که او به وجدانش اجازه میدهد که او را به خاطر تخیلاتش تنبیه کند طوری که انگار اعمال او هستند.
بیمار: گوش کن این دادستان در دادگاه میگوید «تو این را آرزو کردی، تو آن را آرزو کردی» و یک جوری میگوید که انگار اگر فرصت خنجر زدن از پشت (و بدون اینکه شناسایی شوی) را پیدا کرده بودی ممکن بود این کار را بکنی. هنوز این کار را نکردی اما..
درمانگر: آیا این دادستان درون توست؟
بیمار: نه نیست
درمانگر: اوه ببینم نکنه وکیل مدافع گرفتی؟
بیمار: هومم اوه این خیلی بامزه است (میخندد) میفهمم چی داری میگویی
بیمار احساس میکند که درون خودش گریزگاهی یافته تا از خویش درمقابل خودبرتر تنبیه گر محافظت کند. او به یاد میآورد که مادرش به وظیفه مراقبت از نیازهای هیجانیش (نیاز مادر) را محول کرده بوده است. او نمیتواند احساساتی را شناسایی کند که این خاطره در او بیدار میکند. دکتر نبروسکی میگوید که او میتواند انتخاب کند که در کنار بخش افلیج خودش یا بخش سالم خودش بماند و هر احساسی که بالا آمد را آزاد کند. او شروع به پردازش اندوه و خشمش نسبت به مادرش میکند اما هیجانش توسط اضطراب و احساس تنش در قفسه سینهاش عقیم میماند. درمانگر با آن مواجه میشود. ما اینک در دقیقه 60 جلسه سوم و هفتمین ساعت
درمان هستیم.
درمانگر: به مادرت از ناراحتیت بگو. این ماسک کاذب بچه طلایی، سازگار، خوشحال را نپوش.
بیمار: از دوش من پیاده شو. برو. بگذار به حال خودم باشم. برو. بگذار بازی کنم. صبحانه را اماده کن. منو با برادرم مقایسه نکن. به من نگو که نباید گلایه کنم. به من نگو که چقدر خوش اقبالم. به من نگو چقدر فهمیده و منطقی هستم، چون بعدش نمیتوانم (آه میکشد)... آن زمان که دچار ترس شدم، از من انتظار میرود که بچه کاملی باشم.
درمانگر: من دیگه هرگز احساساتم را از تو پنهان نمیکنم تا از تو حمایت کنم، مادر.
بیمار: من دیگه احساساتم را از تو پنهان نمیکنم تا از تو حمایت کنم. دنبال زندگی خودم میروم. تو خودت باید با مشکلاتت کنار بیایی. من نمیتوانم توپم را به خاطر تو پاره کنم (آه میکشد). تو باید با ترسهای خودت روبرو بشوی. وقتی اینها را به تو بگویم دیگر تو را نمیکشم. تو نخواهی مرد و من عصبانیم از اینکه منو وارد چنین زندگیای کردی، عصبانیم به خاطر اینکه منو اخته کردی[10] برای اینکه منو وارد زندگی خصمانه و پر از ترس ...
درمانگر: برای اینکه خشمم را از جانب خودت دور کردی و به طرف بقیه سوق دادی.
بیمار: برای سوق دادن خشمم، که قاعدتاً باید نسبت به تو میداشتم و حالا احساس کردهام که کل دنیای من دشمنم است درحالیکه تو دشمن من هستی... تو دشمن من هستی. تو میدانی که خودت دشمن من بودی. اگر به خاطر بازیهای تو نبود، به خاطر این رقابت و انگیزه غیرواقعی که تو بین من و برادر و پدرم ایجاد کردی، آن وقت من شاد بودم؛ یه شانسی داشتم. من غرامت دادم فقط به خاطر اینکه فکر میکردم آن چیزی که من از دنیا نمیتوانم بگیرم را تو بهم میدهی، اما تو هم نتوانستی آن را به من بدهی. تو واقعا نتوانستی و من به طرف دنیا برنگشتم تا آن را بگیرم و .. میخواهم به طرف دنیا برگردم. تو نمیتوانی آن را به من بدهی. این غلط بود. یه چیزی را میدانی، من برایش بهای سنگینی دادم، بهایش با روابطم بود تا این زن من را انتخاب کند... این غلط بود. من هرگز به دستش نیاوردم. هرگز به دستش نیاوردم! همه چیزی که به دست آوردم روی خط سکه بود. مسابقه برای گریختن از دست بقیه، با این خیال که به مادرم خدمت کنم ولی او خدمت خیلی کمی به من کرد.
بیمار نفرت طولانی نسبت به مادرش را میپذیرد. درمانگر از او میخواهد که نگاه کند و ببیند که احساس نفرت چگونه حسی است و میخواهد چه کاری بکند. بیمار سپس تکانشی برای خفه کردن مادرش احساس میکند. او این تکانش را تصور و سپس با بستن تصویر، تسلیم و عقلانی شدن شروع به مقاومت میکند. رواندرمانگر با مقاومتش مواجه میشود و به بیمار این حق انتخاب را میدهد که با احساساتش مواجه شود یا نشود. موجی از احساس گناه ناهشیار از روان بیمار عبور میکند. به مصاحبه بازمیگردیم، یک ساعت و بیست دقیقه از جلسه گذشته و بیمار تصور میکند که بر جسد مادر به قتل رسیدهاش بوسه میزند.
درمانگر: درباره این بوسه با من حرف بزن.
بیمار: وقتی بچه بودم میترسیدم این کار را بکنم. من بوسیدمش و بهش گفتم «تو راه خودت را برو و من هم راه خودم را میروم؛ اینطوری خیلی بهتره» (هق هق میکند).
درمانگر: برای مادرت عزاداری کن.
بیمار: گرچه نیتت خوبه ولی نمیتوانی این کار را بکنی.
درمانگر: «این تویی که احساسات جنایتکارانه را در من بیدار کردی و من خودم را طوری محکوم کردهام که انگار جانی بودم چون با منتها درجه خشم جنایتکارانهای که نسبت به تو داشتم روبرو نشده بودم مادر. تا الان نتوانستم این کار را بکنم».
بیمار: و نتوانستم. و حس کردم که عشقت به شرطی به من میرسد که من از مردها دوری کنم. آن دسیسه این بود. شرطش این بود. من دورتا دور دنیا گشتم تا همه مردهای دنیا را بکشم و به تو برسم.
درمانگر: برای اینکه خوشحالش کنی.
بیمار: برای اینکه خوشحالش کنم تا او دوستم داشته باشد. بله بله. این معامله ما بود. قانونش این بود (شروع به مالیدن گردنش میکند). تمام شد. تمام شد.
بیمار تجربه این سه جلسه رواندرمانی کوتاهمدتش را با بیست سال روانتحلیل مقایسه میکند.
بیمار: من خیلی چیزها فهمیدم ولی نفهمیده بودم که باید جدا شوم و برای آن فعالانه تلاش کنم. دیروز داشتم با یکی حرف میزدم که چیزی که آن را منحصر به فرد و شاداب کرده چیزی بود که تو جلسه اول به من گفتی «آیا این بخش سالمت هست یا بخش بیمارت؟» این برایم خیلی مهم بود. چون در آن یکی درمانی که داشتم این دوتا یکی بود. مرز و خطی نداشت که از هم جدایش کند، برچسب میزد و تو را مطلع میکرد. تسلیم بخش بیمارت نشو. این چشم منو باز کرد. برای من خیلی خیلی مهم بود.
درمانگر: بخش سالم را تعریف میکنی؟
بیمار: بخش سالم بخشی هست که میخواهد من آزاد باشم، راه راست را بروم...
درمانگر: و میخواهد که احساساتش را جستجو و بررسی کنی.
بیمار: این توی تعریف من نبود.
درمانگر: بخشی که از تو میخواهد غیظش را بررسی کنی، اندوهش، احساسات جنسیاش.
بیمار: من اندوه را اضافه نکرده بودم. من همیشه خودم را خفه میکنم و به راه خودم میروم و این بخش خودمخرب دفاعهای من است. این جداً قابل توجه است. من رویش حساب میکنم. احساس میکنم که گنج پیدا کردم. واقعا میخواهم بهت بگویم (به جلو خم میشود و پای درمانگر را لمس میکند) ... باید بهت بگویم که تو خیلی مثبت هستی و خیلی عمیق. این حس را ندارم که «خداجونم من آدم جدیدی شدم» حسم خیلی محزون ولی در عین حال آزادسازنده است – انگار کلید آزادیم را پیدا کردم.
جلسه چهارم
بیمار پنج روز بعد برای جلسه خاتمهاش بازمیگردد. او اینک قادر است که بدون مقاومت احساس غیظ و خشمی که نسبت به مادرش دارد را حس کند. او کشتن مادرش به وسیله بریدن سرش با شمشیر را تصور میکند. او تصور میکند که مادرش را دفن کرده و یک بار دیگر بدن مردهاش را میبوسد.
بیمار: فکرکنم برای خداحافظی باید ببوسمش
درمانگر: این بوسه را توصیف کن.
بیمار: بغلش میکنم و او را میبوسم. این وقتی بچه بودم را به یادم میآورد. او مرا محکم میگرفت و میبوسید. و من میترسیدم چون خیال میکردم او مرا اغوا خواهد کرد. اما دیگر نمیترسم. من از آرامش مادر بهرهمند نبودم، آرامش واقعی و مراقبت واقعی که از طرف یک مادر میآید؛ چون او ادعا میکرد که مریض است. او نمیتوانست این کار بکند او نمیتوانست از تخت بلند شود.
درمانگر: بهش بگو
بیمار: تو نمیتوانی غذا درست کنی؛ نمیتوانی خانه را جمع و جور کنی. تو دائماً ما را میترسانی که دچار داری حمله قلبی میشوی. ما با تو مخالفت نمیکنیم چون برآشفته میشوی و دچار حمله قلبی میشوی. تو ما را با خطرات غیرواقعی محاصره کردی، یک دنیا ترسناک، رویدادهای ترسناکی که اتفاق میافتند، مثل کابوس بود، دکتر نبروسکی، یه کابوس واقعی بود (به صدای بلند میگوید) یک کابوس واقعی. (هق هق). یک کابوس بود و تمامی نداشت... (گریه میکند).
درمانگر: با اندوه و غیظ خودت روبرو بشو.
بیمار: مسببش او بود. او باعثش شد. اما چرا من نتوانستم برای خودم دلسوزی کنم؟ برای کابوس؟ فکر کنم من مستحق دلسوزی هستم؛ مستحقش هستم (هق هق میکند). خدا میداند که مستحقش هستم.
درمانگر: بله هستی.
بیمار: من هیچوقت اینجوری گریه نکرده بودم. از لحظهای که بیدار میشدم تا لحظهای که میخوابیدم یک کابوس بود. من ترسیده بودم و شب ادراری داشتم. دشمنها، چشم شیطان، و بیماری او، او خدای من، من زندگی نداشتم. زندگی نبود. من به زحمت توانستم جانب آن را نگهدارم. باید عوض شود. تو باید از من مراقبت میکردی. همینه. تو از من مراقبت نکردی. تو از خودت مراقبت کردی. من الان آنقدر قوی شدم که به خشمی که از تو دارم نگاه کنم مادر. من آنقدر قوی شدم که از پیشت بروم. آنقدر قوی شدم که ازت خداحافظی کنم. آنقدر قوی شدم که بفهمم تو دفن شدی و حالا میتوانم به زندگی خودم برسم. بله تو از زندگی من بیرون رفتی. دیگر این کار رانمیکنم.
درمانگر: چه کاری را؟
بیمار: که به خودم اجازه بدهم در طرفداری ازت حرف بزنم و خودم را تخریب کنم. به قدر کافی این کار را کردم و درحالی این کار را کردم که نمیدانستم دارم از طرف تو حرف میزنم. اما تو دیگر صدایی نداری... تو صدایی نداری. تو فقط یه جسدی، یه لاشه.
درمانگر: من انتخاب کردم که دفنت کنم.
بیمار: و حالا تو دفن شدی. من انتخاب کردم که دفنت کنم پس دیگه لازم نیست که تو را در بغلم حمل کنم از دوش من پایین بیا. تو رفتی خداحافظ.
درمانگر تفسیر میکند که او پدرش را پس زده چون مادرش به طور ناهشیار او را به این کار ترغیب کرده است.
درمانگر: پدرت تو را نادیده گرفت ولی در عین حال من متوجه شدم که تو هم به او شانسی ندادی.
بیمار: درسته. بله بله. این نادیده گرفتن دوطرفه بود. من یه جورایی با او مثل یک دغلباز متقلب رفتار میکردم؛ غم انگیزه- به خاطر مادرم. پدرم خیلی خیلی گوشهگیر بود و احساس ناامنی داشت و شاید من هم باعث شدم او یه جورایی به چالش کشیده شود.
درمانگر: مادرت به اشکال گوناگون تو را جایگزین شوهرش کرده بود و شوهرش حکم یک غریبه را پیدا کرده بود.
بیمار: منظورت اینه که مادرم قصد داشته ما را از هم جدا کند؟ از حرفت مطمئن نیستی درسته؟ چرا اینو گفتی؟ او این کار را کرد. نباید این کار را میکرد. اما میدانم که او میخواست من از پدرم جدا شوم.. خب چرا؟ (بهت زده به نظر میرسد) (سکوت) بله. جای ذرهای شک هم نیست. تفسیر درسته. هیچ شکی نیست. این بازم منو غمگین کرد.
درمانگر: بیا کلماتی که بین تو و مادرت رد و بدل میشود را بشنویم.
بیمار: من الان دیگه میروم. دارم تو را پشت سر میگذارم. باید بروم. اما حتی اگر تو زنده بودی الان دیگه ازت دور میشدم. من این گرهها را بریدم. این طناب را قطع کردم. حالا درک میکنم که تو از من استفاده کردی. در نقطه مقابل یک مادر رفتار کردی. تو باعث شدی احساس ناامنی کنم. تو مرا ترساندی. تو منو به چیزی تبدیل کردی که بترسد، یک جانور.. بدتر از یک جانور. تو مرا رقابتطلب و از بقیه مردها متنفر کردی، و باعث شدی کنار زنها احساس ناامنی کنم. و همه اینها تمام شد. من از اینها رد شدم. دیدم که همه اینها از سر نیاز تو بوده. این دنیا آن شکلی که میگفتی نیست. مردها رقیب من نیستند. پدرم رقیب من نیست چون تو همسر من نیستی. تو هرگز همسر من نخواهی شد. نه. پدرم اینطور نبود. من مدت مدیدی به او فرافکنی کردم.
درمانگر: آره
او به جهانی از ترس و خرافات که مادرش از «صبح تا شب» برایش ساخته بود، به عنوان راهی برای ساختارزدایی او.سی.دی. اشاره کرد. حالا 85 دقیقه از این جلسه خاتمه گذشته و ما تا اینجا نه ساعت درمان داشتهایم.
بیمار: این تا حدی برای انحراف از واقعیت بود. واقعیتی که اطمینان بخش نبود.
درمانگر: تشدید، همه خطرات تشدید شده بودند.
بیمار: و به شکلی ترسناک. بهطور بالقوه کنترل دست تو بود اگر برای دفع چشم زخم سیر و نمک با خودت حمل میکردی. اگر فقط به خیابان نمیرفتی... اگر در مورد رفتن به رختخواب فکر نمیکردی و دفعتاً خوابت میبرد. و در نتیجه همه اینها، کل زندگیم با دنیا در کلنجار بودم... حالا تحت فشار هستم چون ترسم را کنترل میکنم با...
درمانگر: جادو
بیمار: جادو یا با بدنم. بدن به جای اینکه اطمینانبخش باشد تحریفکننده بود. اوه خدای من! درست همانطوریه که میگویم، من الان برای اولین بار فهمیدم که برای دنیایی که داخلش زندگی کردم دلم میسوزد. دنیایی پر از وحشت! از لحظهای که بیدار میشدی هیچ چیز در آن دلگرم کننده نبود. نبود: اگر از گرسنگی میترسی خب عشق و حمایت داری. دنیای من دنیای فرار و فریب بود – قایم موشک... باهاش خداحافظی کن.
پس از وقفه پنج دقیقهای بیمار میگوید که روانتحلیلگرش هرگز رابطه او با مادرش را در این عمق کنکاش نکرده بود. او از شفافیتی که اینک به آن دست پیدا کرده بود ابراز قدردانی کرد.
بیمار: روانتحلیلگرم از این حرف میزد که مادرم از من مراقبت نکرده؛ اما قطعاتش را کنار هم نمیگذاشت و روی آن تعمق نمیکرد. بعد از بیست سال این اولین باری است که چنین چیزهایی میشنوم. میتوانی ببینی که من بینش زیادی دارم؛ اگر این درمان را به مدت طولانی انجام بدهی، دروننگر میشوی. اما چنین چیزهایی را ندیده بودم.
درمانگر: من متوجه هجوم هیجان به طرفم شدم.
بیمار: متاسفم که باید بروم. اما زندگی همینه. من باید بروم. باید رویش کار کنم. باید به یاد بیاورم و باهاش بجنگم.
درمانگر: هیجانات نسبت به من.
بیمار: خیلی با وقتی که از راه رسیدم متفاوت هستم. من بهت زده شدم. من هیچ وقت به اینجا نرسیده بودم که مادرم را با دید انتقادی نگاه کنم یا غیظ خودم را حس کنم یا حتی به این فکر کنم که حق دارم عصبانی باشم. و در نتیجه مادرم همیشه فرد نیکخواه و فربیندهای بود. او یک جنبه فریبنده داشت. برای یک بچه خیلی سرمستکننده بود. «من تو را به یکی بهتر از پدرت تبدیل میکنم» این پاداشی بود که در ازای گرفتن ارادهام به من داده میشد. من از مقاومت دست برداشتم. من به ازای لطفهای کوچک همینطور ادامه دادم و فراتر رفتم. او تصویری کمالگرایانه از من ساخت و من تصویری کمالگرایانه از او ساختم و با همین تصویرها با هم معامله میکردیم.
درمانگر: درسته
بیمار: و این کار خیلی مفسدانه خیلی شیطانی خیلی مخرب است... شما را میمکد و تا حدی خوشحال نگه میدارد. در این سیستم بقیه دنیا دشمن توست.... و حالا تازه دارم میبینم. پسش میزنم. گرچه تازه سه روزه اینجا میآیم این را دیدم. کاری که با مادرم کردم منصفانه نبود... سعی کردم او را به داخل بازی بمکم.
درمانگر: اوه تو با مادرت همان کاری را کردی که او با تو کرد.
بیمار: آره، سعی کردم او را به داخل آن بازی بمکم. «اگر درکم کنی نیازی نیست که آرزوهایم و هرآنچه به آنها متصل است را به زبان بیاورم» من با همسرم در مورد روابط جنسی و خیلی چیزهای دیگه به مشکل برخورد کردم. اینجا یه مشکل دیگه هم دارم: مادرم – میخواستم بگویم همسرم - دائما من را محک میزند. خب تو مجبوری کاری بکنی. او نمیتوانست فقط موافق باشد؛ آن وقت من به داخل این فعالیت رقابتی مکیده شدم.. و همیشه میترسم که شکست بخورم.... در این رابطه فریبنده، اغواگرانه، تبانیگرانه که الان شناختمش و پسش زدم. پس کلی کار دارم که انجام بدهم.
درمانگر: خب پس حالا که از بازی آزاد شدی کلی تغییر در رابطهات با همسرت باید ایجاد کنی.
بیمار: دقیقا. من همین الان تغییرات را میبینم.. خیلی خوبه. من تغییر در رابطه با همسرم و همینطور مردها را میبینم. تاثیرش را میبینم. این راه حل خوبی برای منه. عالیه. باید ازت تشکر کنم.
مسائل بالینی و خلاصه
علیرغم 20 سال روانتحلیل، این بیمار هنوز یک خود برتر تنبیهگر را با خویش حمل میکرد و از دفاعهای ناسازگار استفاده میکرد. زیر این ساختار خود-تنبیهگر و دفاعی آسیب روانی دلبستگی حل و فصل نشده قرار داشت. این آسیب روانی مدتهای مدید توسط ایدهآلسازی ناهشیار مادرش نهان شده بود. او به اجرای سناریویی ادامه میداد که مادر هیستریک و خرافاتیاش با او شروع کرده بود و رابطه دلبستگیشان را بر آن اساس شکل داده بود. مادرش حکم کرده بود که برای اینکه او از خطرات در امان باشد باید همواره «بهترین» باشد. اگر بهترین باشد در این صورت، مادر با عشقی که منحصراً به او تعلق داشت، پاداشش را میداد.
در اینجا شاهد چندین آسیب روانی دلبستگی هستیم که حل و فصل نشده است. تجربه واقعی و غیرایدهآل او این بود که مادرش «غیرقابل دوست داشتن» بود (خودشیفته، سوماتیک، فریبکار) او درگیرکننده/ واژگونهساز بود (پسر را به عنوان آبژه عشق ایدهآل شده جایگزین پدر کرده بود) و از «فشار استفاده میکرد تا پسر را به دست بیاورد» و نیازهایش را مرتفع کند. این آسیبهای روانی رابطه اودیپی[11] به شدت مختلشدهای را با پدرش ایجاد کرده که منجر به علائم روانرنجوری[12] و شخصیتی شده بود. هر دوی این ساختارهای زیانبار[13] در این درمان ساختارزدایی شدند.
براساس مقیاسهای من، بیمار درحالی درمان را ترک گفت که تغییر کرده بود. تسلیم از روی ترس جایش را به خود-بیانگری[14] سالم داد. اشتیاقش برای صمیمیت با همسر و دوستان مردش واقعیسازی شد. اضطرابش ناپدید شد و اختلال وسواسی جبری (او سی دی) او عادی سازی شد. پس از پیگیری شش ماهه این تغییرات دست نخورده باقی ماندند.
دو نفر- بیمار و درمانگر- در یک اقدام درمانی به یکدیگر میپیوندند. درمانگر گوش میدهد و اطلاعات سابقهای و پویشی را جذب میکند. این اطلاعات ذهن درمانگر را فعال میسازند. درمانگر از طریق تکنیکهای رواندرمانی پویشی کوتاه مدت در مدت زمان بسیار کوتاهی به ناهشیار بیمار دست مییابد. این کار با دنبال کردن توالی مداخلاتی که توسط دوانلو و مالان ابداع شده انجام میپذیرد. اگر این دوگانه بتواند به محدودیتهای احساسات مبتنی بر هیجان و ناشی از آسیب روانی غلبه کند، تغییرات طولانی مدت و سریع میتوانند رخ بدهند. بینش هیجانی عمیق و ماندگار بیمار را حفظ میکند و تغییرات ناشی از رواندرمانی را تقویت مینماید.
[1] intensive short-term dynamic psychotherapy (ISTDP)
[2] core state
[3] Impressionistic
[4] self-accusation
[5] obsessive-compulsive disorder (OCD)
[6] Imagery
[7] Self
[8] castrating superego
[9] self-sabotaging
[10] Emasculating
[11] oedipal relationship
[12] Neurosis
[13] malignant structures
[14] self-assertion