سوار بر کشتی آگاهی
به جزیره ی ناشناخته ی درونم رسیدم
جزیره ای که به قسمت های زیبا و نازیبا ،
تاریک و روشن ، قوت و ضعف ، دانا و نادان ، خشم و مهربانی ... تقسیم شده است.
مواجهه با قسمت های دوست نداشتنی وجودم ، تلخ و دردناک بود
میدانی چه چیز دردش را بیشتر میکرد؟
توقعاتم از خودم
انتظاراتی که با زمان و مکان و شرایط من هیچ تطبیقی نداشت
من می بایست تلاش میکردم و در پس نتایج مطلوب بدست آمده،
قسمت تخریب گری از وجودم هرگز راضی نبود و لذت بردن از داشته هایم ،آرزویی دست نیافتی
همیشه میگفت کافی نیستی
باید بهتر باشی ، بهتر از دیگری
و مقایسه گلویم را می فشارید
قسمتی مخرب که به مانند سیلی عظیم بروی تمام دستاوردهایم سرازیر میشد
و هرآنچه که بود چه خوب و چه بد ،
را با خودش به نابودی می کشاند.
آن روزی که یاد گرفتم من همینم
آرام آرام بذرهای پذیرش خودم را در جزیره کاشتم
آن بذرها اکنون به نهال های کوچک تبدیل شده که بوی صلح جزیره را فرا گرفته.
با تشکر از خانه خورشید که خورشید آن جزیزه است.
✍ش.آ در مسیر آزادی