من مواجه با دنیای درونم را از کلینیک خانه خورشید شروع کردم.دنیای من در ابتدای درمانم بسیار وحشتناک ،تاریک و سراسر شکنجه و عذاب بود.تمام آنچه که تجربه می کردم اضطراب و وحشت بود و خودتخریبی و نفرت به خود.آنچه که بیش از هرچه در درمانم به چشمم می آمد درک و همدلی و احترام به انسانیت بود که در این روش جریان داشت و البته سرسختی با بخش های مخرب روانم.
ابتدا شانه به شانه ی رواندرمانگرم زخم هایی که برخاسته از تروما های کودکی ام بود را التیام بخشیدیم و امنیت و عشق مامان و بابا را بار ها بازیافتم.
اما در جلسات اخیرم با زخمی بزرگ به پهنای تمام شخصیتم مواجه شدم .
زخمی که دیگر صرفا برخاسته از تروما های کودکی من نبود بلکه این بار ساختاری درون من وجود داشت که موجب میشد تا رویم را برگردانم و چشم هایم را بر تمام داشته هایم،بر تمام عشق و امنیتی که از مامان و بابا و حتی درمانگرم گرفته بودم ببندم و به انتظارات ایده آلم چشم بدوزم.بخشی که من را از تمام عشق و همدلی که طی رواندرمانی رشد کرده بود و درونم جریان داشت محروم می کرد.
من متوجه شدم که در این روش رواندرمانی، مدت هاست که تروما های کودکی من برطرف شده اند .حداقل تا آنجا که الان می توانم آگاه باشم.و آنچه که من را همچنان شکنجه می دهد همان ساختاری است که موجب می شود خودم را از آرامش و زندگی محروم کنم.
متوجه شدم که من به اندازه کافی عشق مامان و امنیت بابا رو دریافت کرده ام و زخم های به جا ماندشان را تا آنجا که موجب رنجش من بود ترمیم کرده ام .
دیگر وقت آن رسیده که به چشم هایشان نگاه کنم،عشقشان را درون خودم حمل کنم و در خودم پرورش دهم .مگر قدردانی جز این است ؟
و جلسات من همچنان ادامه دارد تا بتوانم ذهنم را پاک کنم و خود را آنچه که حقیقتا هستم بازیابم.