به قلم درمانجویی که برای رهایی و آزادی خود سخت کوشانه تلاش می کند

یکم فروردین ۱۴۰۳

گر مرد رهی میان خون باید رفت

وز پای فتاده سرنگون باید رفت 

 من در مواجهه با خانه خورشید درست مثل بیماری بودم که برای گرفتن نتیجه آزمایش مراجعه کرده و ناگهان با توده بدخیم سرطانی مواجه شده است.

 دقیقا اولین شنبه درمان بود که کند و کاش این هیولایِ وخیمِ پنهان شده در من شروع شد. من به سابقه و تجربه به هر نوع درمان بدبین و بی اعتماد بودم، شنبه های زیادی بود که صدای درونم از بی اثری میگفت اما من همچنان بی وقفه به شنبه های جانکاه درمان ادامه میدادم. من و درمانگرم ساعت ها در اتاق درمان برای شفای هر سلول سرطانی وقت صرف می کردیم .او تنها درمانگری بود که نه تنها از شکافتن زخم های من نمی ترسید بلکه باور داشت خواهان آزادی حتما راه شفا را پیدا میکند او با راهبری و عشقش ، آرامش و شوق تمام نشدنیش به قدری کنار من ایستادگی کرد تا عشق نابی که به واسطه این هیولا در حال احتضار بود در من متولد شد. او شاهد تقلای زنی بود که برای قطره قطره رهایی و آزادی از اسارت ، عزیز ترین زندان بان ها را به خاک سپرد. 

من با واسطه درمان او زنی را زندگی کردم که هیچ نمیشناختمش و حیاتش در وجود من رو به موت بود . در مسیر درمانِ او بود که فرق بین گریستن حقیقی و گریستن از استیصال را آموختم ، فرق بین وابستگی و عشق ناب را کشف کردم .

دقیقا در اتاق درمان بود که از زمان و مکان رها شدم و عشق را از اعماق وجودم بیدار کردم ،  همان جا بود که از خشم های سنگین چندین ساله رها شدم و دقیقا در همان اتاق کوچیک از شدت درد فریاد زدم ، گریه کردم و رها شدم.

خانه خورشید به درستی و به معنی واقعی خودش برای من ماوای هور و مهربانی شد. به باور عمیقِ من خانه خورشید ماوای هر انسانِ خواهان آزادی و شفاست.

تو پای به ره در نه و از هیچ مپرس

خود راه بگویدت که چون باید رفت